×
لطفاً یکی از وبلاگ هایتان را انتخاب نمایید :
×
http://novelette.blog.ir/

رز سبز

رمان رز سبز کمی آنطرف تر دسته ای از آدم ها در حال خارج شدن از قبرستان بودند. به تازگی شخصی را دفن کرده بودند. به سمتشان دویدم و به قبری که آنها چندی پیش بالای سرش ایستاده بودند رسیدم. سنگ قبر نو بود اما هیچ اسمی روی آن نوشته نشده بود. با حیرت سرم را بالا آوردم و به درب قبرستان نگاه کردم. آنها دیگر آنجا نبودند. رویم را که برگرداندم مایکل را دیدم که با کت و شلواری مشکی رنگ جلوی من ایستاده بود. بدون اینکه وحشت کنم چند بار پلک زدم. می دانستم که هنوز خواب میبینم. پرسیدم : \"تو اینجا چیکار میکنی؟\" در خواب هم همان لبخند مخصوصش را بر لب داشت. گفت: \"بخاطر تو اومدم.\" با اخم نگاهش کردم. ادامه داد: \"تو هیچ وقت نمی میری!\" و به پایین نگاه کرد. دوباره به سنگ قبر نگاه کردم که این بار درشت و واضح روی آن نامی خودنمایی می کرد. نام من!


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۹۷
up